نام : حبیب الله
نام خانوادگی : ولایی
نام پدر :
عضویت : سپاه
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶
محل شهادت : سوریه
علت شهادت : جانباز شیمیایی سوریه
همسر شهید ولایی: شهید حاج حبیب الله ولایی متولد روستای سنگ بست از توابع بخش مرکزی شهرستان آمل که در ۱۵ دی ماه سال ۱۳۴۸ به دنیا آمدند.
سطح تحصیلات شهید در چه مقطعی بود؟
حاج حبیب وقتی به سن پانزده سالگی رسیدند جهت حضور در جبهه به ترک تحصیل پرداخت و عازم جبهه شد، بعد از پایان جنگ نیز در مجتمع رزمندگان به ادامه تحصیل پرداخت و دیپلم خود را در آنجا گرفت، فوق دیپلم هم در دانشگاه امام حسین تهران گذراند.
چه سال وارد سپاه شدند؟
از همان سن پانزده سالگی وارد فعالیتهای نیروی بسیجی شده و از آن جا نیز به ادامه فعالیت در سپاه پاسداران پرداخت.
آشناییت شما با شهید چگونه بود؟
خوب با حاج حبیب در یک روستا زندگی میکردیم منتهی ایشون رو زیاد نمیشناختم فقط خانوادهها همدیگر را میشناختند. ظاهرا خانواده ایشون بنده برای پسرشان در نظر داشتند ولی آشنایی اصلی به یکی از همکارانشان یعنی سردار حسننیا برمیگردد و باعث وصلت ما شدند. سردار پیشنهاد ازدواج حاج حبیب را به بردارم مطرح کردند با توجه به اینکه فکر میکردند چون تنها دختر خانواده هستم و در یک خانواده کاملا مذهبی شاید به آنها دختر ندهند اما با این حال صحبت شد و پس از خواستگاری و تحقیقات و شناخت از قبل این وصلت سر گرفت. آن موقع من ۱۵ سال و حاج حبیب ۲۴ سن داشتیم.
سردار حسننیا البته خیلی از حاج حبیب تعریف کردند و گفتند که از چه خصوصیات بارزی برخوردار هستند ۶ آبان ۷۲ عقد کرده و سال ۱۵ آبان ۷۴ عروسی کردیم و جالبه که اولین فرزندمان ۱۳ آبان ۷۵ به دنیا آمدند.
با شغلشان مشکلی نداشتید؟
خیر؛ چون برادران خودم سپاهی و نظامی بودند کارشان را قبول کردم منتهی نبودشان خیلی سخت بود، یادم که تازه عقد کرده بودیم که به مدت ۴۵ روز به زاهدان رفته بودند و از ایشون خبری نداشتم و مثل امروز ارتباطات اینقدر پیشرفته نبود.
یا زمانی که در دفتر بیت رهبری مشغول بودند شنبه میرفتند و چهارشنبه به خانه برمیگشتند.
علاقمند نبودید که ساکن تهران شوید و کنار همسرتان باشید؟
خوب شرایط به نوعی بود که نمیشد و خود حاج حبیب هم زیاد تمایل نداشت که ما ساکن تهران شویم بنابراین منزل پدری ایشون ساکن بودیم تا اینکه پدرشون این منزل را ساختند و ما ساکن اینجا شدیم.
حاج حبیب بیشتر اوقات در ماموریت بودند و در یک ماه شاید ده روز منزل میآمدند.
از خصوصیات اخلاقیشان بگویید؟
خوب طی دوران زندگیمان هر چی از این خصوصیاتشان بگویم کم گفتم، مادرشان هم تعریف میکردند که با وجود داشتن چهار برادر دیگر، ایشون به کارهای کشاورزی، باغبانی و منزل میپرداختند و به تنهایی پانصد زمین را بیل میزد و محصول باغی میکاشت.
همیشه نمازش سر اول وقت بود و کسی در این زمان زنگ میزد ناراحت میشد، خمس و ذکاتش اصلا ترک نمیشد، زمان خمسش که میرسید به ولولهای به جانش میافتاد و سریع به حساب و کتاب زندگی خود میپرداخت تا هر چه سریعتر خمس خود را بپردازد.
تنها عیبی که حتی خودش هم ناراحت میشد به خودجوشیاش بود، همیشه بهم میگفت دعا کن تا از این خصلت به دور شوم، زود جوش میآوردند بعد آروم میشدند و میگفت که این دست خودم نیست. البته در همه موارد خیلی خوب بودند.
یک بار ماموریتی به لبنان رفته بود و در آنجا فردی بود که ظاهرا مشکلی با حفاظت اطلاعات داشت و زمانی که حاجی رفت اصرار داشت که از اینجا باید بروید، حاجی گفت بزارید صبح بشود بروم اما این آقا اصرار داشتند که همان شب باید از اینجا بروید. حاجی هم چیزی نگفت و برگشت تا اینکه در ماموریت سوریه فرمانده یک بخشی رو میشود و برحسب اتفاق اون آقا هم حضور داشتند و زیر دست حاجی شود و وقتی به این آقا گفتند که قراره زیر دست کسی شوید که از لبنان ایشون را دیبرت کردین فکرش را نمیکرد که در سوریه زیردستش شود. اما بعد از معرفی شدن به هم حاجی ایشون را بخشیدند و این بخشندگی یکی از خصوصیات بارز حاجی بود.
چه مدت در جبهه مقاومت سوریه حضور داشتند؟
حاج حبیب قبل از آغاز جنگ سوریه با داعش در آنجا حضور داشتند و شش ماه در سوریه رفت و آمد میکردند و ما به مدت یک هفته پیش ایشون رفتیم، حتی برای بازسازی عتبات عراق و کمک به لبنان هم میرفتند.
از این رفتوآمدهای شهید با وجود دو فرزند سخت نبود؟
خوب سخت که بود اما دیگر کنار آمدیم، حاجی زمانی هم به منزل میآمد زمان خداحافظی اش شب وقتی بچهها خواب بودند، بود چون میگفت وقتی بیدار باشند و با آنها خداحافظی کنم آنها دلتنگ و اذیت میشوند و سعی میکرد تا بچه ها به ایشون وابسته نشوند. همه هدفش مبارزه و دفاع از اسلام بود.
اولین حضورش قبل از جنگ بود، با آغاز جنگ باز هم اجازه رفتن میدادید؟
بله، چون خودشان میخواستند و میگفتند ثواب معنویاش خیلی زیاد است. البته اولش به ما نگفته بود که برای چه به سوریه میروند و ما نمیدانستیم که برای ماموریت میروند اما با تماسهای نامفهمومش میفهمیدیم که ماموریت رفتند. حتی بستگان و فامیل هم نمیدانستند که در سوریه فعالیت دارند و به آنها میگفتند که کشاورز است. اصلا نمیگفت که یک نیروی نظامی میباشد.
از ابتدای جنگ سوریه حضور داشت و اگر الان هم بود این حضور ادامه داشت. با وجود اقتضای ماموریت و شغلشان در حوزه حفاظت لزومی بر حضورشان در عملیاتها نبود اما خودشان علاقمند به حضور در جنگ داشتند، حتی یک بار که در آنجا مجروح شده بود هم ما خبر نداشتیم و به ما نگفته بود.
آخرین دیدارتان چه زمانی بود؟
خوب حاجی در سال ۹۴ در سوریه شیمیایی شد و بیماریشان بروز داد، فردی که یک دفعهای از دو پا فلج شد و وقتی به بیمارستان بردیم ابتدا دکترا فکر کردند که سرطان هست اما با بررسی و معاینه بیشتر فهمیدند که این علایم به شیمایی برمیگردد.
چه مدت با بیماری دست و پنجه نرم کردند؟
حدود دو سال دچارش شدند و درمانهای متعددی رویش انجام شد، حتی برای ادامه درمان به تهران بردیم اما این بیماری پیشرفت کرده بود.
شهید از سوریه میگفتند؛ اینکه چه اتفاقی برایشان افتاد؟
هرگز، حتی تا آخرین روزهای زندگیاش از واقعه آنجا چیزی نگفتند و طی این دو سال بیماری یک بار هم ندیدیم که شکایتی کنند، خیلی صبور بودند.
حتی زمانی که برای آزمایشات رفتیم اصرار داشت که خودش باشد تا نوع بیماری را به وی بگویند و هیچ ترسی از عنوان بیماری نداشت، دارای روحیه مضاعفی داشت، خیلی این دو سال با دردهای زیاد استقامت داشت.
فقط از وضعیت نامناسب سوریه میگفت اینکه زنان و بچههای امنیت ندارند و خانوادهها و مردان آنجا در چه وضعیتی به سر میبرند و این خیلی ایشون را ناراحت میکرد.
از محمدحسین ۹ سالهای که همهاش بین صحبتهای مادر از پدر میگفت پرسیدیم که پدرش را چگونه دیدی و اون با شیرین زبانیاش گفت: وقتی رو تخت بخش آی سی یو بود شیلنگی داخل دماغش بود و چند لوله هم داخل دهانش بود و نفس میکشید.
چقدر پدر را دوست داشتی؟
میخندد و میگوید…. فرقی نداشت
زمانی که بابا فلج شده بود و من بیمارستان بستری بودم بهش گفتم که تو بازار کیفی رو دیدم که این رنگی بود و ازش خواستم تا برایم بخرد قول داد که بخره، وقتی با مادرم رفتیم اون کیف رو بخریم دیدیم که اون رنگی که من میخواستم را فروخته و رنگ دیگه دارند و همون رو خریدیم. وقتی به روستای سنگ بست رفتیم تا بابا رو ببینیم دیدم که بابا برام اون کیف رو خریده بود و من دو تا کیف داشتم.
مهدی پسر بزرگش که دانشجوی رشته پرستاری علوم پزشکی بابل بود در مورد پدر و خاطراتش میگوید:
بیشترین خاطراتم با پدر به دوران بیماریاش برمیگردد اگر چه قبل از آن بود و دلم هم زمانی که نبود تنگ میشد اما کمتر بود. حتی از پدر نپرسیدم که چرا نبودی یا نیستی و به نوعی درکشان میکردم. سختترین دوران به دو سالی برمیگردد که پدر بیمار بودند، تهیه دارو، طول درمان برای شیمیدرمانی، بیمارستان بردنها واقعا برای پدر سخت گذشت.
برخورد بستگان و دوستان نسبت شغل پدر چگونه بود؟
تا دلتان بخواهد زخم و زبان شنیدیم و حتی با وجود رفتن پدر همچنان این زخم و زبانها هست به خصوص در خصوص حقوقها نجومی که شایعه برای شهدای مدافعان حرم شده است. اما ما حاضریم این حقوقهای نجومی اینها را به آنها بدهیم تا پدرمان به خانه برمیگردد و میگوییم که آیا حاضرین این حقوقها را بگیرید و پدرتان را بدهید؟ واقعا نداشتن پدر سخت است.
زمانی هم پدر در قید حیات هم بودند حرف و حدیثهایی میزدند و کنایه میگفتند پدر میشنیدند اما جوابی نمیدادند مگر اینکه در مورد نظام و ولایت فقیه که به روشنگری میپرداختند و وارد بحث میشدند تا طرف مقابل را قانع کند.
چگونه میتوانند دو سال تمام زجرهای یک پدر را تحمل کنند و بعد بیایند بگویند که فلان قدر پول میگیرید در حالی که چنین چیزی نیست.
همسر شهید گفت:
حاضرم منزلم را کامل طلا بزنند و ببرند اما همسرم پیشم بود حتی به ایشون هم گفتم که حاضرم باهات در یک چادر زندگی کنیم اما با هم باشیم.
فیش حقوق شهید چقدر بود؟
خوب رو فیش ایشون بالغ بر ۲ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان بود اما زمان واریزی دو میلیون و صد هزار تومان میگرفتند و الان نیز با وجود بازنشستگی قرار گرفتنشان مقدار کمی حقوقشان اضافه شد.
جالبه که بعد از شهادت پدر بسیاری از مزایایش هم حذف شد و ما به عنوان خانواده از دریافت آن محروم شدیم.
راه پدرتان را ادامه میدهید؟ مثلا به سوریه میروید؟
صد درصد، حتی قبل از اتفاق برای پدر در وزارت دفاع قبول شدم و مراحلش را طی کردم که قبل از تایید آخرین مرحله با اتفاق پدر و زمینگیر شدنشان از آنجا انصراف دادم و مشغول تحصیل بابل شدم. اما باز هم درخواستی باشد حتما حضور میرسانم.
رو به همسر شهید از آخرین دیدارشان با حاج حبیب بر روی تخت بیمارستان میپرسیم که با تبسمی بر لب پاسخ داد….
خوب از زمان بستری شدن ایشان در بیمارستان دعاهای متعددی را میخواندم از زیارت عاشورا گرفته تا دعاهای حضرت فاطمه الزهرا(س) و یک ماه کارم همین شده بود و حتی با آب زمزم تربتشان میکردم و لبشان را تر میکردم صبح، ظهر و شب کارم همین بود تا اینکه پرستاری که در بخش آی سی یو مشغول بود به من گفت که از همسرت بگذر و بگذار راحت بره. یجوری شدم حقیقتش شاید به لحاظ جسمی دور اما روحی خیلی نزدیک بودیم، آن روز هم برای آخرین بار با آب زمزم تربتش کردم و زیر گوشش گفتم که حاجی ازت گذشتم و هر آنچه خواستهات هست برس و تو را سپردم به حضرت فاطمه الزهرا، امام حسین و حضرت ابوالفضل فقط شفاعت ما را بکن.
بعد به منزل برگشتیم تا استراحت کنیم و ناهار را بخوریم به بیمارستان برگردیم که زمانی برگشتیم با جو موجود در بخش آی سی یو و نبود نگهبان بخش متوجه شدم که حاجی دیگر بین ما نیست و به درجه رفیع شهادت نایل شدند.
نگاه مسئولان چگونه است؟
خوب دیدار و پیگیریهای مسئولین فقط یک سال اول بود و بعد از سالگرد حاجی مسئولی درب این خانه را نزدند.
حرف آخر؟
از مردم و مسئولین میخواهیم که نگذارند خون های شهدایی که ریخته شد پایمال شود و آن زجرهایی که کشیدند را نگذارند همینطور راحت چشمپوشی شود، حاج حبیب که بود یک نکتهای که میگفت این بود مردم ایران قدر این امنیت را نمیدانند چون اگر یک روز اتفاقی که در سوریه آن هم جنگ داخلی تا به جنگ خارجی در ایران بیافتد مردم میخواهند چکار کنند.
آقا مهدی نیز با توجه به وضعیت ناراحتکننده جامعه از مردم خواستار این بود تا اینقدر به خانوادههای مدافعان حرم زخم زبان نزدند و گفت: به این مردم میگوییم که بیایید این منافعها را بگیرید اما پدر ما بالای سر ما باشد و دیگر مردم زمانی پای صندوقهای رای میروند با عقل و درایت به انتخاب فرد بپردازند تا به این جایی نرسیم که با وجود نثار خون شهدا برای بدست آوردن عزت کشور، مردم ایران امروزه از کشور افغانستان هم پایینتر بیاییم و ما نباید این اجازه را به کشورهای بیگانه بدهیم.
گفتوگو با همسر شهید رضا حاجی زاده
«خانطومان» زورش از «مریم» بیشتر بود/شهید مدافع حرم: به هیچ وجه برای شهادت نمیروم!
قابل توجه کسانی که میگویند ما برای پول میرویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگیام را دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمیروم، به هیچ وجه برای شهادت نمیروم! اما این یک تکلیف است.
و جنگ جدا کرد آنها را از هم، خان طومان زورش از مریم بیشتر بود و رضا را برای خود نگه داشت اما این دختر دهه هفتادی که حالا با دو بچه هنوز چشم انتظار برگشت پیکر همسرش است میگوید: رضا گفت: «شاید دیگر صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم و من بودنش را با احساس امنیتی که در خانه دارم حس میکنم.»
آنها هر دو عاشق بودند و مریم به احترام همین عشق، خود ساک رضا را بست و حالا که او حضور فیزیکی ندارد با اقتدار و افتخار از مرد زندگیاش صحبت میکند.
قلب شکسته این بانو حتی ذرهای عجز را در صورتش ننشانده و فقط منتظر است پیکر رضا از خان طومان سوریه برگردد تا تسکینی باشد بر بیش از سه ما دوری آن ها از هم.
آنچه در ادامه خواهید خواند شروع و پایان زندگی دنیایی این دو تن به روایت همسر شهید رضا حاجی زاده است که این گونه روایت میشود.
*با اینکه قصد نداشتم اما ۱۶ سالگی ازدواج کردم
مریم شکری هستم متولد ۷ آبان ۱۳۷۱ و همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده. من در آمل به دنیا آمدم و در این شهر بزرگ شدم و درس خواندم. نوجوان که بودم تصمیم داشتم تحصیلاتم را ادامه بدهم چون درسم هم خوب بود. اما گویا خیلی سرنوشت به تصمیمات ما کاری ندارد و ۱۶ سالم که بود آقا رضا آمد خواستگاری و با هم ازدواج کردیم. من عاشق امام رضا(ع) هستم و رضای من را هم ایشان به من دادند. ۸ سال هم با او زندگی کردم.
همسر شهید حاجی زاده و فرزندش
*گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد.
روزی که آمد خواستگاری چهار ساعت صحبت کردیم. به من در مورد کارش گفت و اینکه در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد میرود. البته تأکید کرد که مأموریتهایش داخل ایران است و خارج از کشور نمیروند. از شهادت حرفی نزد اما گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد. گفتم: باشه مشکلی ندارم، نمیدانم چرا ولی هر چه میگفت، قبول میکردم.
در مورد درسم پرسید و اینکه دوست دارم چه رشته ای را ادامه بدهم؟ خودش حقوق میخواند گرایش علوم ثبتی. گفتم: میخواهم علوم سیاسی بخوانم. پرسید: جناحی که عمل نمیکنی؟ گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی به سمت یک گروه خاصی بروی، گفتم: نه اصلا. ادامه داد که دوست دارم همسرم ولایی و رهبری باشد. از این حرفش خیلی به من برخورد، فکر میکردم این که خیلی بدیهی است و نیازی به گفتن نداشت.
قبل از اینکه رضا به خواستگاریام بیاید عضو انجمن اسلامی بودم و دیداری با آقا داشتیم، در آن دیدار نامهای هم به ایشان دادم و درخواست یک هدیه و یک نصیحت کردم. وقتی رضا این حرف را زد سریع رفتم آن نامه را آوردم و نشانش دادم.
نکته دیگری که خیلی تأکید داشت احترام به پدر و مادر بود. آیه قرآن مثال میزد و میگفت خدا در قرآن گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم به پدر و مادر است. به خودم گفتم کسی که پدر و مادرش را اینقدر محترم بدارد قطعاً به زنش هم احترام میگذارد و برای او ارزش قائل است. اصلاً همدیگر را نگاه نکردیم، فقط من یک لحظه صورت او را نگاه کردم که ابروهای پر و مشکیاش نظرم را جلب کرد. وقتی رفتند مامانم پرسید خوب نگاهش کردی؟ گفتم: نه، فقط ابروهایش را دیدم. (خنده)
آن جلسه ما چهار ساعت صحبت کردیم که آخرش پرسید، نظر شما چیست؟ گفتم: من قصد ازدواج نداشتم اما ملاکهایی که مدنظر من است را شما دارید، گفت: میشه نظرتان را بدهید؟ میخواهم از این خانه که بیرون رفتم خیالم راحت باشد. گفتم ۵۰ درصد قضیه من حل است. این را که گفتم کتابی را به عنوان هدیه به من داد.
*فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ میدانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.
*می دانست طاقت دوری اش را ندارم
شهید حاجی زاده بینهایت صبور بود. وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم میدید من آرام نمی شوم میرفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.
آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم. او هم نقطه ضعفم را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم. روی پله جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود.
شهید حاجی زاده در کنار فرزندانش
*از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه
از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتیاش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. شب قبل از اینکه برود از مسجد آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است. گفت: خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارند میروند و من از آنها جا ماندم. (خبر شهادت دوستانش را شنیده بود) گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی. حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت را نمیگیرم برو. ۵ دقیقه نشد گوشیش زنگ خورد، جواب داد بعد سریع خوشحال شد، گفت: خانم من دارم میروم. گفتم: رضا! کجا؟! همین الان؟! (ساعت ۱۰:۳۰ شب بود.) پرسیدم: بچهها را چه کار کنم؟ انگار یکی به بچهها گفته بود بابا میخواهد برود دیگر نمیآید، دو تایی دنبال او راه افتادند و بابا بابا میکردند.
چون وقت کم بود سریع وسایلش را برداشت. لباسش پاره بود، سریع خودم برایش دوختم. گفتم: آقا رضا همه وسایلت را بردار یادت نرود. ساکش را با هم بستیم، فقط نگاهش میکردم. گفتم: یک کفی طبی دارم میگذاری در پوتینت؟ می خواستم پایش کمتر اذیت شود. قبول کرد. چندبار بچهها را بوسید.
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از لحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام دلخوشیام همین فیلم و عکسهاست. در فیلمش میگوید: قابل توجه کسانی که میگویند ما برای پول میرویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگیام را دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمیروم، به هیچ وجه برای شهادت نمیروم! اما این یک تکلیف است.
*دوست داشتم فقط برای من باشد
خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: میخواهی بروی اجازه میدهم ولی باید یک قول بدی. پرسید: چه قولی؟ گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. خندید گفت: باشه.
*خانم دنبال کارهای کوچک نباش
من در حوزه طلبگی میخواندم اما سال آخر را به خاطر وجود بچهها مجبور شدم ادامه ندهم. بچههای حوزه و استادمان مهد کودکی تشکیل دادند و به من زنگ زدند و گفتند: شما میآیید کار فرهنگی آنجا را انجام بدهید؟ آخرین باری که رضا زنگ زد گفتم: من میخواهم بروم مهد حوزه کار کنم، راضی هستی؟ گفت: خانم دنبال کارهای کوچک نباش.
کلا کارهای کوچک و شغلهایی که مرد در محیط بود را دوست نداشت. میگفت اگر جایی که فقط خانمها هستند پیدا کردی برو، من هم قبول کردم. آخر صحبتمان گفت: شاید یکی دو روز زنگ نزنم. به همین منوال یکی دو روزش شد سه روز. در گروه تلگرامی عضو بودم که تعداد دیگری از خانمها که شوهرانشان در سوریه بودند هم حضور داشتند. از آنها پرسیدم که آیا شما خبری از همسرانتان دارید؟ اول طفره میرفتند تا اینکه یکی را قسم دادم اگر خبری هست به من اطلاع داد، او هم ماجرا را گفت.
*مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه
معمولا وقتی مأموریت میرفت خانه خودمان نمیماندم اما این بار آخر نرفتم منزل پدرم. انگار در خانهمان احساس امنیت بیشتری میکردم. حتی یک روز مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه چقدر در خانه خودم راحت هستم.
*حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود
آقا رضا همیشه میگفت من دوست دارم یک شغل دوم پیدا کنم که اگر روزی سپاه به من حقوق نداد به خاطر پول بیرون نیایم، یعنی اینقدر عاشق کارش بود.
یکبار اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند گفت کلش به قدری بود که ما همان پول را با یکماه نشا کاری در میآوردیم. نمی فهمم چرا بعضی ها میگویند مدافعان حرم برای پول می روند.
*رضا شهید نشدی؟
من تا حدودی از خطرات آنجا با خبر بودم اما رضا اصلا در مورد کارش در خانه صحبت نمیکرد. تا اینکه دفعه قبل از آخرین بار رفت سوریه دستش تیر میخورد مجروح میشود. ماجرای مجروحیتش را این گونه تعریف میکرد: «شهید روح الله (از دوستان نزدیکش) وقتی متوجه شد دستم تیر خورده پرسید: رضا شهید نشدی؟ گفتم: نه حالم خوبه میروم دوباره در جایم مستقر میشوم. روح الله دو متر از من فاصله گرفت که او را زدند و تیر به قلبش اصابت کرد. من زار زار گریه میکردم ولی نمیتوانستم بروم پیش او. بعد از ۵ دقیقه رفتم بالای سرش که دیدم شهید شده. فقط تلاش کردم سریع آمبولانس بیاید و پیکرش را ببرند عقب.»
*در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمیداد
وقتی خبر شهادتش را از طریق تلگرام شنیدم واقعا از مسئولین دلخور شدم. در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمیداد چه شده. یکی میگفت اسیر است، یکی میگفت مجروح شده، یکی میگفت سالم است و هنوز دارد میجنگد.
تا اینکه فرمانده آقا رضا مصطفی مهدیتبار بعد از دو سه روز که از این موضوع میگذرد به خانمش زنگ میزند و همسرش از او می پرسد: از آقا رضا چه خبر؟ او هم میگوید: پر پر شد. وقتی از زبان ایشان شنیدم حرفش را باور کردم چون برایم حجت بود. تازه بعد از دو سه روز آقایان (بنیاد شهید و مسئول خبررسانی) دلشان سوخت! و آمدند خبر دادند.
*گفت شاید دیگر صورت من را نبینی
موقع رفتن بهش گفتم آقا رضا اگر تو شهید بشی من چطور ببینمت؟ گفت شاید دیگر صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم. میگویند شاید تا نیمه شعبان پیکرشان بیاید و اگر نیاید دیگر بر نخواهد گشت. ولی من منتظر هستم و دوست دارم او را ببینم.
*یک میلیارد جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچههایش میگیرد؟
مادر همسر شهید حاجی زاده: مادر قبل از اینکه خبر شهادتش را بشنویم فاطمه حلماء (دختر شهید) در خانه راه میرفت میگفت بابا رضا شهید شده. دلم میریخت میگفتم این بچه چه میگوید؟! بعد از چند روز که آقا رضا زنگ نزد به قول ما شمالیها گوشهایم دراز شد که چطور بچه متوجه شده بود؟!
*ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم
مادر همسر شهید حاجی زاده: وقتی رضا رفت به سوریه عده ای به من میگفتند چقدر به شما پول دادند؟ من هم میگفتم: این چه حرفیه؟ بچههای ما به خاطر اسلام رفتند، به خاطر ناموس و خانم حضرت زینب(س) رفتند. آیا یک میلیارد هم بدهند جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچههایش میگیرد؟ آنها به خاطر امنیت من و تو رفتند آن وقت شما این حرفها را نزنید.
*ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم
مادر همسر شهید حاجی زاده: شهادت آقا رضا خیلی برایمان سخت است. او دامادی بود که نه اخم میکرد و نه در عصبانیتها صدایش را بلند میکرد، نمازش به موقع بود. در کل می توانم بگویم جوانی بود که ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم. همیشه به او میگفتم عزیزالله از بس جوان خوبی بود. رضا واقعا آدم دیگری بود.