پدر شهید : پول تو جیبی هایی که به حسن می دادم برای خرج رفت و آمد های مدرسه اش آن ها را جمع می کرد یا کمک به فقرا می کرد یا خرج پوستر و اعلامیه و بسته های فرهنگی می کرد . شب ها به همراه دوستانش به روستای قلعه کش می رفت و اعلامیه می چسباندند . بعضی از اهالی محل به پاسگاه اطلاع دادند و گفتند چند نفر از اهالی روستا هستند که در شهر زندگی می کنند . رئیس پاسگاه از آن ها سوال کرد آن ها چه زمانی می آیند به روستا که اهالی گفتند بعضی از روزها می آیند و از آن ها خواست تا خبر شان کنند و دستگیرشان کنند . یک روز حسن به محل رفت به پاسگاه اطلاع دادند و مامورین به روستا امدند تا او را دستگیر کنند که یکی از دوستان محلی او را با ماشین خود فراری داد و از دست ماموران فرار کرد و به شهر آمد و از آن روز دیگر روزها به محل نمی رفت و فقط شب ها به صورت مخفیانه به همراه دوستان خود می رفت و اعلامیه ها را پخش می کرد .
زمانی که می خواست به جبهه برود به او گفتم بمان و نرو می خواهیم برایت زن بگیریم و او در جواب گفت:« این کجا و آن کجا . من تشنه ی حفظ دین هستم و پدرم تشنه ی عروسی من .تا جنگ تمام نشود ازدواج نمی کنم حتی اگر ۲۰ سال طول بکشد.»
حسین- برادر شهید : ایشان در سن ۱۷ سالگی اسم شان را برای جبهه ثبت نام کردند . یک هفته برای آموزش به محمود آباد رفتند و آن جا خبر دادند که امنیت جنگل در خطر است و ممکن است ترورهایی را در شما و تهران انجام دهند و ما نیاز به چند نفر داریم که به صورت داوطلبانه در جنگل آمل خدمت کند . ایشان به همراه دو نفر از دوستان بسیجی که می خواستند به جبهه بروند آقای علیزاده و شهید نعمتی داوطلب شدند که با بچه های سپاه در جنگل همکاری بکنند بعد از آموزش این ها را به مرزن آباد بردند و آن جا هم یک ماه آموزش دیدند که بعد از آموزش به جنگل رفتند تا جنگل را پاکسازی کنند که با منافقین درگیر می شوند و بعد از شکنجه به شهادت می رسد .